احمد دهقان تا قبل از سال 84 با کتاب سفر به گرای 270 درجه شناخته میشد. کتابی که جایزه 20 سال داستان نویسی بعد از انقلاب را برد و توسط پال استراکمن به انگلیسی ترجمه شد و حتی گفته میشد که جرج کلونی قصد ساختن فیلمی بر اساس آن را دارد. در روزهای پایانی سال 83 احمد دهقان مجموعه داستان اش يعني «من قاتل پسرتان هستم» را منتشر کرد که بیشتر از آن که وجه ادبی اش مورد توجه قرار بگیرد به بمب خبري محافل سياسي تبديل شد. او که در اين مجموعه روايتي تلخ و غير متعارف از جنگ ارائه داده بود، از سوي برخي شخصيت هاي جناح اصولگرا و برخي نشريات وابسته به اين جريان مورد حمله و انتقاد قرار گرفت، انتقادهایی از قبیل: " توجه نکردن به وجه روحانی جنگ تحمیلی" یا " نوشتن داستان جنگی با دیدگاه ماتریالیستی" یا " گفتن وقایع بدون توجه به قدرت تحلیل مخاطب" یا "حمله به ارزشهای جنگ بخاطر خوش خدمتی به جوامع روشنفکری" و .... انتقادها آنقدر زیاد شد که گفته میشود احمد دهقان تا مدتها قصد انتشار رمان دیگری را ندارد. راستی تا یادم نرفته بگم که دهقان برای  کتاب "من قاتل پسرتان هستم" برنده جایزه گلشیری شد اما او از حضور در مراسم اعطای جایزه خودداری نمود.

دهقان خود در دفاع از این مجموعه داستان گفته است:

داستان اگر انساني نباشد و داستان جنگ اگر به سرنوشت انسان‌ها نپردازد، شكست مي‌خورد. عده‌اي افراطي همه‌ي آدم‌ها را در خط كشي ساختگي خود جا مي‌دهند و نويسندگان را طبقه‌بندي مي‌كنند. آنان نمي‌خواهند نويسنده خودش باشد و چنان جوي ايجاد مي‌كنند كه ادبيات ريا و دروغگويي شكل مي‌گيرد؛ در حالي كه اگر هر كسي داستان خود را بنويسد، داستان و رمان به معناي واقعي خلق مي‌شود و ادبيات زلال و پاك پا مي‌گيرد. حوزه‌ي اعتقادي رزمندگان درباره‌ي جنگي كه در آن شركت دشته‌اند و جواني‌شان را به پاي آن ريخته‌اند، حوزه‌ي قابل احترامي است. در همه جاي دنيا اين طور بوده. اما كساني كه امروزه يخه‌دراني مي‌كنند و فرياد مي‌كشند، بي‌هنراني هستند كه در جنگ حتا از دور هم دستي بر آتش نداشته‌اند، ولي همه‌چيزشان را از جنگ دارند، كه اگر جنگي نبود، امروز در سر چهارراه‌ها مي‌ديدي‌شان كه آكاردئون مي‌زنند. به شعار دادن عادت كرده‌ايم و فكر مي‌كنيم ادبيات جنگ، شعار است؛ مثل ادبيات دوران شوروي سابق كه همه مي‌خواستند «زمين نوآباد» نوشته شود. فضاي روحاني جنگ با فرياد و ريا و دغل به دست نيامد. صدها هزار انسان آرمانگرا در جايي به نام جبهه جمع شدند و توانستند بزرگترين تحول اجتماعي و فردي را بيافرينند. آدم‌هاي جنگ همين آدم‌هاي كوچه و بازار بودند. اما اين آن چيزي نيست كه دوستان مي‌خواهند بعد از 20 سال تفسير كنند. آدم‌هاي جنگ، آدم‌هاي معمولي بودند كه آمدند متحول شدند، ولي اين تحول در شهر بزرگ جبهه به وجود آمد. كساني كه مي‌خواهند بگويند "من قاتل پسرتان هستم" ارزشي نيست، به دنبال اين هستند كه يك نفر مانيفست بنويسد؛ اما من داستان‌نويس هستم، نه مانيفست‌نويس. چند منتقد ادبي لفظ «ادبيات اعتراض» را درباره‌ي اين مجموعه به كار برده‌اند. اين اعتراض به سرنوشت آدم‌هاي پس از جنگ است، نه به خود آنها؛ من به آدم‌ها اعتراض ندارم، سرنوشت اينان را خواسته‌ام بنويسم و زندگي‌شان را پس از جنگ ببينم. چرا يك لحظه نگاه به پس از جنگ ناخوشايند است؟ كساني با اين نوع نگاه مخالفت مي‌كنند كه خودشان مسؤول سرنوشت آن افراد بوده‌اند. اين نوع ادبيات حتما در ادبيات دفاع مقدس مي‌گنجد، ولي مي‌تواند «ادبيات اعتراض» باشد، يا هر اسم ديگري كه بر آن مي‌گذارند.

 

با توجه به اینکه سیاستمداران دوباره دارند در شیپور جنگ میدمند بد نیست که سری به این کتاب بزنیم و قصه پر غصه آدمهای این کتاب را بخوانیم. و به خودمان یاداوری کنیم که این قصه ها واقعی است و برای هزارن نفر از مردم این سرزمین اتفاق افتاده است.

چون میدانستم حوصله کلیک روی ادامه مطلب را ندارید  داستان " من قاتل پسرتان هستم" را همین پایین می توانید آن را بخوانید:

 

با سلام به آقاي رضا جبارزاده، اميدوارم حالتان در همه حال خوب باشد. من فرامرز بنكدار هستم. نمي‌دانم اين اسم را به جا مي‌آوريد يا نه، ولي من شما را مي‌شناسم و از نزديك ديده‌ام. البته اين شناخت مربوط به چند مراسم ختمي است كه در آن شركت كردم. شما با شال مشكي جلوي در ايستاده بوديد و به مدعوين خير مقدم مي‌گفتيد. نام كوچكتان را هم از روي اعلاميه‌ي ختم پيدا كردم.

راستش در مراسم روز چهلم زودتر از شما به مزار شهيدان رسيدم. مي‌دانستم قبر محسن كجاست چون از روزي كه به مرخصي آمده بودم، مكاني بود كه بارها و بارها بدان جا رفتم و به محسن، مربي و هم‌رزمم، سر زدم. آن‌جا كه مي‌رفتم، بغضي عجيب گلويم را مي‌گرفت و مي‌خواست خفه‌ام كند. آن‌قدر كه مجبور مي‌شدم مثل ديوانه‌ها دهانم را تا آن‌جا كه مي‌توانم باز كنم تا شايد راه نفس كشيدنم باز بماند. خيلي‌ها كه مرا در اين حال مي‌ديدند، فكر مي‌كردند ديوانه‌ام يا اين‌كه از مجروحين شيميايي حمله‌ي اخير هستم؛ مخصوصاً كه از چشمانم بي‌وقفه اشك مي‌آمد. البته شايد فكر كنيد اين نوشته‌ها به شما هيچ ربطي ندارد و شايد تا اندازه‌اي نيز گيج شده باشيد. اما وقتي به بقيه ماجرا بپردازم، به طور حتم متوجه منظور من خواهيد شد.

آن‌روز، در مزار شهيدان، آن‌قدر صبر كردم تا شما به هم‌راه ديگر عزاداران و داغ ديدگان بياييد. حتماً يادتان هست. شما توي ماشين پيكان آلبالويي رنگ نشسته بوديد و همان شال مشكي دور گردنتان بود. پياده شديد. مردها دو صف شدند و شروع كردند به عزاداري و سينه زنان پيش آمدن. زن‌ها هم پشت صف مردها به راه افتادند. آمدند تا به قبر محسن رسيديد. در آن موقع من زير اقاقياي كنار خيابان خاكي روبه روي قبر ايستاده بودم. نمي‌دانم چرا جرأت نمي‌كردم جلو بيايم. گناهكار بودم و بي آن‌كه شما مرا بشناسيد، از ديدن‌تان شرم داشتم. نمي‌دانستم اگر بدانيد من قاتل پسرتان هستم، چه برخوردي خواهيد داشت. آري، محسن به دست من به قتل رسيد، نه به دست سربازان دشمن.

در اين‌جا از شما خواهش مي‌كنم تا پايانِ نامه را بخوانيد و سپس در مورد اين عمل من قضاوت كنيد.

آن روز، بالاخره خودم را راضي كردم جلو بيايم و در ميان ديگر عزاداران قرار بگيرم. آمدم، ولي خيلي سخت، سعي كردم خودم را ميان جمعيت سياه‌پوش پنهان كنم. با اين‌كه مي‌دانستم مرا نمي‌شناسيد و حتي نامم را هم نشنيده‌ايد ولي ترس پنهان همه‌ي وجودم را فرا گرفته بود. اين ترس، علاوه بر عذاب وجداني بود كه در آن لحظه داشت روزگارم را سياه مي‌كرد. مي‌خواستم ببينم شما چه مي‌كنيد و مادرش چه مي‌كند. شما با گوشه‌ي همان شال مشكي اشك‌هايتان را پاك مي‌كرديد و مادرش... بله، مادر محسن، مادر دوست، هم‌رزم و مربي من، افتاده بود روي قبر و جيغ مي‌كشيد و قاتل و قاتلين پسرش را نفرين مي‌كرد.

اگر خودتان به جاي من بوديد و يكي به دست شما كشته مي‌شد و خانواده‌ي مقتول آن‌گونه جلوي رويتان، نفرين‌‌تان مي‌كرد، چه مي‌كرديد؟ آن هم قتلي كه از روي اجبار بود و نه اختيار. بله، از روي اجبار. البته روي عمد بودن قتل هيچ صحبتي ندارم. من به طور عمدي پسرتان را در شب عمليات به قتل رساندم ولي مجبور بودم او را بكشم كه در اين مورد توضيح خواهم داد.

از همان لحظه تصميم گرفتم به نحوي ماجرا را برايتان بازگو كنم. مخصوصاً وقتي كه دوست پسرتان، كه دوست همرزم من هم بود، بلندگو در دست گرفت تا در مورد محسن سخن بگويد. او هر چه از ابتدا تا انتها گفت راست بود ولي در مورد نحوه‌ي شهادت فرزندتان، ماجرا را به طور كامل بيان نكرد. اين نامه نيز براي جبران آن كاستي است. دوست پسرتان، همان موقع كه پشت بلندگو قرار گرفت، مرا ديد. حتي چند لحظه‌اي نيز توي چشمان هم نگاه كرديم. به همين خاطر بود كه هر چه به انتهاي سخن گفتن و بازگويي خاطرات ماجراي شهادت محسن نزديك‌تر مي‌شد، كمتر سربلند مي‌كرد و كم‌تر جمعيت عزادار را، و البته من را، نگاه مي‌كرد. بايد يادتان باشد در انتهاي صحبت، چنان منقلب شد كه زخم تازه‌ي روي گونه‌ي چپش به رنگ خون درآمد و با يك دست كشيدن، زخم‌ دهان باز كرد و شما شال مشكي خود را به سخنران داديد و او گذاشت روي صورت تا خون روي لباسش نريزد و صحبت او در همان‌جا به پايان رسيد. من در اينجا مي‌خواهم واقعيت شهادت محسن را بازگويم؛ آن شب، پس از غروب خورشيد وارد آب شديم. من، محسن و ديگر نيرو‌هاي گروهان غواص، مي‌بايست طبق نقشه مواضع اوليه دشمن را در كنار رود خروشان اروند به تصرف در مي‌آورديم و ضمن گرفتن يك جاي پا -كه البته اين يك اصطلاح نظامي است و لازم نمي‌دانم به شرح آن بپردازم- نيرو‌هاي آماده در ساحل خودي، با قايق پيشروي خود را شروع كرده، سپس به عمق خاك دشمن رخنه كنند.

آن چنان كه بعدها گفتند، در اويل حركت دشمن مشكوك شده بود كه ما قصد حمله داريم. لذا پس از ورودمان به آب، شروع به ريختن آتش روي اروند‌رود كرد. ما دست‌هايمان را به هم داده بوديم و جلو مي‌رفتيم. دست چپ محسن در دست راست من بود. در وسط آب آتش دشمن آن‌قدر زياد شد كه گاه فكر مي‌كردم در ديگ آب جوش افتاده‌ام. البته هنوز ما را نديده بودند و به طور ايذايي شليك مي‌كردند. كمي جلوتر، اجسام سياهي ديدم كه روي آب شناور بودند و از سمت بالاي اروند مي‌آمدند و به سوي خليج فارس مي‌رفتند. دقت كردم و جنازه غواصاني را ديدم كه متعلق به لشكري بودند كه بالاتر از ما عمل مي‌كردند.
شايد اين جرئيات ربطي به شما نداشته باشد ولي من خود را موظف مي‌دانم تمام وقايع آن شب را بازگويم. البته اين حق را نيز به من بدهيد كه نتوانم بي‌مقدمه به اصل ماجرا بپردازم.

سيصد تا چهار صد متر با ساحل دشمن فاصله داشتيم كه پسرتان محسن، جيغ كوتاهي كشيد و مثل ماهي‌اي كه بيرون آب افتاده باشد، شروع كرد به بال بال زدن. در تيراندازي بي‌‌هدف دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. زير بغلش را گرفتم تا در تاريكي شب گمش نكنم. با آن همه سلاح و مهماتي كه داشت، ممكن بود زير آب برود و براي هميشه از ديدار دوباره‌اش محروم شويد. دوست پسرتان گفت كه محسن در وسط آب شهيد شد و فرمانده‌ي گروهان غواص دستور داد يكي ديگر به نام بنكدار جنازه‌ي محسن را به ساحل دشمن بكشد تا گم نشود.

شايد هم اكنون نام مرا به ياد‌آورده باشيد. اما در آن‌جا محسن شهيد نشد، با اين كه زخمش كاري بود. فرمانده‌مان دستور داد كه محسن را به همراه ستون غواصان جلو ببرم. در همان حال آتش دشمن فروكش كرد و توانستم با فراغ بال اسلحه و تجهيزات خودم و محسن را باز كنم توي آب بريزم تا او را راحت‌تر جلو ببرم. تير خورده بود به گلوي فرزندتان. دست دور كمرش انداختم و شنا‌كنان جلو رفتيم. در آن لحظات تمام فكر و ذكر من نجات جان محسن بود زيرا او خود يك بار جان مرا نجات داده بود. سرش را طوري بالا گرفتم كه موج‌هاي بلند و كوتاه مانع تنفسش نشود اين عملي بود كه در تمام آن سيصد چهارصد متر راه به نحو احسن انجام دادم.

به ساحل دشمن رسيديم. جلوي رويمان پر بود. از سيم خاردار و خورشيدي و مين و ني و جولان. سربازان ديده‌بان دشمن ما را نديده بودند و تا رسيديم. پشت سيم خاردار‌ها خپ كرديم. فرمانده‌هان به وسيله‌ي بي‌سيم با مركز فرماندهي عمليات تماس گرفت. گفتند بايد صبر كنيد تا لشكر‌هاي ديگر هم به محل‌هاي از پيش تعيين شده برسند. خر خر گلوي محسن از همان جا شروع شد. هوا از محل برخورد تير در گلو، داخل و خارج مي‌شد و صداي زيادي ايجاد مي‌كرد. فرمانده گروهان شنا كنان آمد كنارم و گفت صدايش را ببرم. محسن را جا به جا كردم و اين طرف و آن طرف گرداندم تا شايد خرخر گلويش قطع شود، اما نشد.

در اين لحظه يكي از سربازان دشمن را ديدم. آمد روي دژي كه سنگرهايشان پشت آن بود. مشكوك شده بود در دل هزار بار صلوات فرستادم و آيه‌اي را كه مي‌گفتند در آن لحظات دشمن را كور مي‌كند، خواندم. باز هم فرمانده‌مان آمد نزديك‌تر و با تحكم گفت صدايش را خاموش كنم. متوجه منظورش نشدم. با درماندگي گفتم هركاري كه مي‌توانستم كردم، اما نشد. فرمانده دوباره گفت صدايش را ببرم. پرسيدم چطور؟ گفت سرش را بكن زير آب. اولش باورم نشد. ولي وقتي با ماندن و سكوتش مواجه شدم، دانستم كه گفته‌اش جدي است.

محسن، پسر شما و مربي من، همچنان خرخر مي‌كرد. موج مي‌زد و آب مي‌ريخت توي سوراخ گلويش و فواره‌وار مي‌جوشيد همان‌طور كه مچ دست محسن را گرفته بودم، كشيدمش زير آب با اين‌كه روي آب بيهوش و بي‌حال بود ولي تا سرش رفت زير آب، تكاني خورد و دستش را كشيد و آمد روي آب، فرمانده‌هان كه بغل دستم بود، محكم گفت بكشمش زير‌ آب، اگر جايمان لو برود، جان همه‌ي نيرو‌هاي حمله‌ور به خطر مي‌افتد. از پشت و زير كتف، هر دو دست محسن را محكم گرفتم، نفسم را در سينه حبس كردم و كشيدمش زير آب. لحظات سختي بود لحظه به لحظه‌ي آشنايي شش ماهه‌ام با محسن در نظرم آمد. روز تقسيم نيرو‌ها، خودم را يك شناگر ماهر جا زدم و به گردان غواص رفتم. بردندمان كنار رود كارون. محسن، پسر شما و مربي غواصي ما، جلوي رويمان ايستاد و گفت كه بايد بتوانيم تا آن طرف رود شنا كنيم و برگرديم ولي در روز اول، فقط بپريم توي آب و در جا شنا كنيم تا مهارتمان مشخص شود. ترس برم داشته بود. چاره‌اي نبود پسرتان فرمان داد و همه به يكباره پريديم توي آب. باور نمي‌كردم عمقش زياد باشد ولي وقتي پايم به زمين نرسيد، مرگ را جلوي چشمانم ديدم. دست و پا مي‌زدم و آب توي حلقم بود. نمي‌دانم چه شد و بر من چه گذشت ولي وقتي چشم باز كردم، در ساحل بودم و محسن با دو دست روي سينه‌ام فشار مي‌داد. من زنده بودم! پسرتان به كمكم آمده بود و مرا از زير آب كشيده بود بيرون. كم‌كم با هم آشنا شديم. تا آن‌جا كه از خصوصي‌ترين مسائل هم خبر داشتيم. بلي، شش ماه دوستي را در كمتر از يك دقيقه مرور كردم و نتوانستم ببينم محسن، نجات دهنده‌ي زندگي من، دست و پا بزند و من زير آب نگه‌اش داشته باشم و او را از حق زنده ماندن محروم كنم. اين‌ بار خودم او را بالا آوردم و قبل از اينكه سر از آب بيرون ببرم، سر او را بيرون بردم تا هم‌رزم، مربي و دوستم بتواند نفس بكشد.

فرمانده‌مان رفته بود جلوتر، تا صداي خرخر گلوي محسن را شنيد، تند آمد، بيرون آب در سكوت محض فرو رفته بود، در حالي كه زير آب فكر مي‌كردم در ميان توفاني سهمگين گرفتار شده‌ام و صدا‌هاي گوناگون مي‌خواهد پرده‌ي گوشم را پاره كند. فرمانده‌مان سرش را آورد نزديك گوشم و با صدايي كه در نهايت آهستگي، شدت يك فرياد را داشت، گفت مگر نمي‌بيني كجا هستيم؟ اگر لو برويم همه‌مان را قتل‌عام مي‌كنند؛ نه تنها ما را، بچه‌هاي لشكر‌هاي ديگر را هم.

صداي گلوي محسن هر لحظه بيشتر مي‌شد. آرام گفتم نمي‌توانم. فرمانده‌مان در ميان تاريكي نگاهم كرد و فكر كرد كه گفته‌ام از لحاظ جسمي نمي‌توانم. گفت كمكت مي‌كنم. تسليم شدم. سعي كردم به چيزي فكر نكنم؛ نه به گذشته‌مان، زندگي بازيافته‌ام، دوستي و رفاقتمان و نه حتي به شما كه پدرش هستيد و بايد در آينده جوابگويتان باشم.

فرمانده‌مان گفت سرش را بگير، و خودش چسبيد به هر دو پاي محسن، با هم رفتيم زير آب. محسن اول آرام بود ولي بعد شروع كرد به تقلا و دست و پا زدن. با لگد فرمانده‌مان را پرت كرد عقب و صورت او گرفت به سيم خاردار. البته اين را بعد متوجه شدم. وقتي كه محسن از تقلا افتاد، آمديم روي آب. جنازه پسرتان را گير انداختيم ميان سيم خاردار‌ها تا جزر و مد او را به سمت دريا نكشاند. فرزندتان همچون مسيح مصلوب ميان سيم خاردار‌ها مانده بود؛ دستانش به دو طرف كشيده شده و سرش كج افتاد روي شانه‌اش. فرمانده‌مان خون زخم روي گونه چپس را با لباس غواصي پسرتان پاك كرد و سپس فرمان حمله داد. من ديگر محسن را نديدم.

اين واقعيت ماجرايي بود كه براي پسرتان رخ داد و من بدون هيچ لاپوشي آن را بيان كردم. حال نيز براي هرگونه مجازاتي كه شما، پدر محسن و خانواده‌تان در نظر بگيريد،‌ آماده‌ام. من قاتل محسن هستم و بايد مجازات آن را تحمل كنم. هر چه تصميم بگيريد، به آن گردن خواهم نهاد. مي‌توانيد مرا در همان گرداني كه فرزندتان توي آن بود، پيدا كنيد. نشاني‌اش پشت پاكت هست. اكنون شما را به حال خود وا مي‌گذارم زيرا مي‌دانم كه احتياج به تنهايي داريد. مرا نيز در غم از دست رفتن فرزندتان شريك بدانيد. دوست و همرزم محسن، فرامرز بنكدار.