اين روزها همه تصادف مي كنند، شما چطور؟

نميدونم تصادف اين روزها خيلي زياد شده يا اينكه چون من بخاطر دانشگاه اين روزها بيشتر از خونه ميرم بيرون، بيشتر تصادفات را مي بينم. تقريبا روزي نيست كه از خونه بيرون برم و تصادفي نبينم آخرينش همين روز شنبه:

داشتم از دانشگاه ميومدم خونه، افتاده بودم پشت يك خاور كه سنك سنك كنان داشت حركت ميكرد. حوصله ام سر رفت و اومدم سبقت بگيرم اما همين كه از تو آينه سمت چپم را نگاه كردم ديدم يك 405 با سرعت جت داره مياد كه از من و خاور و جد و آبادمون سبقت بگيره، سريع سر خر (پرايد سابق) را كه كمي بيرون داده بودم تا بتونم سبقت بگيرم را به داخل هدايت كردم و در همين حين هم 405 مثل باد از كنارم رد شد. تا طرف رد شد من هم پشت سرش از خاور سبقت گرفتم و اومدم پشت سر 405 كه ديدم 50 متر جلوتر يكدفعه زد سر ترمز و تصوير بعدي هم يك عابر پياده بدبخت بود كه به هوا بلند شد!

پريروز هم رفتم دانشگاه و برگشتم خونه ماشين را گذاشتم تا بعدش با تاكسي بيام سركار. از تاكسي كه پياده شدم تو اين فكر بودم كه خدا را شكر امروز ديگه تصادفي نديدم كه ناگهان يك صداي ترمز و بعدش هم ترق! درست روبروي اداره مان يك پرايد كوبيد به زانتيا!

علم پيشرفت كرده!

ميگن خانم ساده دلي سردرد وحشتناكي گرفت و مجبور شد كه بره پيش دكتر. دكتره وقتي چشمش به جمال اون بنده خدا روشن شد افكار شيطاني به ذهنش هجوم برد و همراه بيمار را از اتاق بيرون كرد و شروع كرد به درآوردن لباسهاي خانمه، خانمه لب به اعتراض گشود كه باباجان من سرم درد ميكنه چرا لباسهام را درمياري؟ دكتر هم جواب داد كه خانم علم پيشرفت كرده و روشهاي درمان سنتي ديگه از مد افتاده. خانمه هيچي نگفت تا اينكه ديد كه دكتره رفت سراغ لباسهاي زير طرف كه دوباره اعتراضه بيمار بلند شد كه باباجان من فقط سرم درد ميكنه دكتره هم جواب داد كه خانم عزيز مگه نگفتم علم پيشرفت كرده! خانمه هيچي نگفت تا اينكه دكتر شروع به ناز و نوازش جاهاي حساس خانمه كرد كه ديگه داد خانمه دراومد كه آقاي دكتر چه ميكني؟ دكتر هم برگشت و با داد و بيداد گفت خانم من از پيشرفت علم بيشتر ميدونم يا شما. خانمه باز هيچي نگفت تا اينكه دكتره خودش هم لخت شد و شروع كرد به عمليات ماجرا به اينجا كه رسيد خانمه شروع كرد به داد زدن كه آقاي دكتر تو ميدوني علم پيشرفت كرده، من ميدونم علم پيشرفت كرده، مردم كه نميدونند لااقل در اتاق را ببند!

حالا جريان ماست كه الان دو ساله ضامن يك بنده خدايي شديم و تو اين دو سال بانك بيشتر از ده بار به ما زنگ زده كه باباجان اين آقا قسط هاشو پرداخت نميكنه و آخرش ما مجبور ميشيم كه چك شما را بگذاريم اجرا. ما هم هروقت به اين طرف ميگفتيم جواب ميداد كه من اونجا آشنا دارم و الان ميرم درستش ميكنم و فردايش هم ميرفت بانك و ميومد و ميگفت كه درست شد! دوباره دو ماه بعدش بانك زنگ ميزد و ميگفت آقا اين وام گيرنده دوباره نيومده قسط هاشو بده و ما باز به اين بنده خدا هم ميگفتيم و دوباره همون ماجراي قبلي و همون جوابهاي قبلي تكرار ميشد و تكيه كلامش هم اين بود كه: تو نگران نباش من اونجا آشنا دارم ممكنه هرچند وقت يكبار بهت زنگ بزنند ولي كار به اجرا گذاشتن چك نميرسه!

اين حرفها و گفته ها بيشتر از ده بار تكرار شد تا امروزكه چك ما برگه خورد و زنگ بهش زدم و بهش ميگم پس چي شد ميگه نگران نباش من اونجا آشنا دارم!!! براش ماجراي بالا را تعريف كردم و سر آخر بهش ميگم لااقل در اتاق را ببند!

love story

همسر یک شهید جنگ ایران وعراق خاطرات عاشقانه اش را در مورد نحوه آشنایی و زندگی با همسرش بیان می کند. وی ابتدا به پخش اعلامیه و نوار در کوران انقلاب و درگیرش با گاردی ها و نجات وی از دست آنها توسط منوچر همسر آینده اش اشاره کرده و می افزاید: بعدش به من گفت: به چه حقی اعلامیه امام را پخش می کنی و خودت حجاب نداری؟ این تنها باری بود که منوچهر با من بلند حرف زد و گفت تو. تازه من متوجه شدم روسریم در درگیری افتاده ولی می خواستم کم نیارم و گفتم: مگه چیه؟ ... من بدمُ شما که خوبی نمی دونی آدمو همین طوری محاکمه نمی کنند؟ من چادر و روسری داشتم. اونها کشیدند. اینجا جو عوض شد و منوچهر رفت چادرمو اورد. بعد گفتم منو تحویل می گیرند ولی کسی محل نگذشت و منوچهر هم گفت: من یه پیشنهادی برای شما دارم. انقلاب را بسپارید به ما و برید خونتون خاله بازی کنید. شما کوچولو هستید! اون موقع از منوچهر دو چیز تو ذهنم ماندگار شد. یکی اینکه تا دم چشماش ریش داشت! همیشه سر این اذیتش می کردم. یکی هم رنگ چشماش ؟ / مجری : چه رنگی بود؟ / نفهمیدم آخر هم! عسلی بود. میشی بود. هی رنگ عوض می کرد. بعضی وقت ها سبز سبز بود. بعضی وقت ها طلایی بود. خیلی رنگ چشماشو دوست داشتم. کلا چشای قشنگی داشت

مجری: بهش فکر می کرديد ؟ / آره هر وقت می خواستم بهش فکر کنم. ياد چشماش مي افتادم و هر وقت يادم مي افتاد که گفت خاله بازي کن مي خواستم کله اش را بکنم. / بعدها يه سري اسلحه دستون افتاد. هر کسي رفت سمت يکي بهش بده . من هم رفتم سمت يه نفر ديدم همون موتور سواره است. اين دفعه هم چفيه بسته بود و فقط چشمهاش بيرون بود تا شناسايي نشه. / شما چطوري شناختينش؟ / از چمشاش ديگه ! / اينقدر تو ذهنتون مونده بود؟ / آره ديگه . خنده اش گرفت و گفت بفرماييد؟ با تته پته اسلحه ها رو بهش دادم دو تا ژ3 دادم. که يکيش خشاب نداشت و يکشيش هم خالي بود خشابش. برنو هم که هيچي. منوچهر سرشو تکون داد که وقتي مي گم بريد خاله بازي کنيد بهتون برمي خوره. اينها به چه درد من مي خوره؟ پوزخند بدي زدم و چرخ زدم و قطار فشنگ غنيمتي دوشکا را در آوردم. منوچهر بعدا گفت من چشمام داشت از حدقه در مي اومد. محکم زد روي پيشونيش و گفت فشنگ دوشکا رو آوردي براي ژ3؟ من که نمي فهميدم دوشکا چيه. ژ3 چيه؟ گفتم: تير تيره ديگه ؟ بعد يک فشنگ رو درآورد و گذاشت کنار خشاب ژ3 و گفت نمي شه اين رو گذاشت توي اين خشاب. من اينو چيکار کنم با دست پرت کنم؟ من قرآن خوندم که خدا مي گه تير رو پرت کنيد. ما تير رو به سمت قلب دشمن هدايت مي کنيم. بعد تير اندازي شروع شد در اون محل و ناگهان منوچهر منو پرت کرد روي زمين. من داغي فشنگي که از کنارم رد شد را حس کردم. منوچهر برگشت گفت: اينها دارند ما رو مي کشند اين براي من قرآن مي خونه. خدا هدايتت کنه. گفتم به درتت نمي [وره ببرم. گفت نه بذاريد باشه بريد به کارهاي ديگه برسيد. گفتم چيکار کنم. گفت پرستاري کنيد خاله بازي هم مي توانيد بکنيد. بعدش که داشتم مي رفتم با اينکه دعوام مي کرد ديگه نمي خواستم بذارمش و برم . مي ترسيدم برگردم و اين آدم نباشه

بعد از انقلاب شد و فکر نمي کردم ديگه منوچهر رو ببينم. من هم درگير کار و تحصيل بودم. يک بار سپاه جلسه داشتيم. من برگشتم خونه کتاب هامو بردارم برم امتحان بدم. تلفن زنگ زد با همسايه کار داشت. رفتم بهشون خبر بدم رفتم تو حياط ديدم منوچهر که اون موقع بهش مي گفتم آقا بداخلاقه نشسته رو پله و داره سيگار مي شکه. اصلا يادم رفت چيکار داشتم. منوچهر سريع سيگارشو خاموش کرد و رفت تو . خانم همسايه اومد گفت چيکار داري؟ گفتم تلفن کارتون داره. من اون موقع صدام و دست و پام مي لرزيد... خانم همسايه گفت: ديرت شده بگم منوچهر برسونتت. منوچهر پسر همسايه بود و من هيچوقت نديده بودمش. من قند تو دلم آب شد. اون با ظاهر ظاهرا عادي اومد. من داشت پاهام مي لرزيد. اون 23 ساله بود و 7 سال از من بزرگتر بود. اون نشست تو ماشين منتظر من ولي نمي دونستم کجا بشينم. جلو نشستن با فکر جور نبود. عقب هم مي شدم مسافر. منوچهر دولا شد در عقب ماشين را باز کرد و من سوار شدم. يه ذره که رفت گفت: فکر نمي کردم ببينمتون ها. من هم پيش خودم گفتم : پس اين هم به من فکر مي کرده گفتم: چطور؟ منوچهر گفت: فکر مي کردم تو اين درگيري ها و شلوغي ها حتما زير دست و پا له شديد. اين هم يه جور شهادته! / مجري: خوب ضايع مي کردند / دقيقا. من هم خورد توي ذوقم. گفتم يه حالي ازش بگيرم . بهش گفتم من که سعادت نداشتم شهيد بشم. ولي شما هم لياقت شهادت نداشتيد. (هنوز دلم مي سوزه وقتي اين حرف ها رو مي زنم. اولين حرف هاي احساساتي ما از شهادت شروع شد. ) منوچهر اينجا زد روي ترمز. وسط خيابون . من گفتم: وسط خيابونيد. منوچهر زد کنار و در حالي که پشتش به من بود گفت: هرگز روي شهادت من شک نکن. ولي من شهادت راحت نمي خوام. من اينقدر عاشق خدا هستم که دلم مي خواد بابت اين عشق جونم رو ذره ذره مايه بذارم. در همين حين من ناخوداگاه گريه مي کردم . در حالي که حرفي بين ما نبود و اون لحظه، ارديبهشت 58 فکر مي کردم اگه منوچهر يه روزي نباشه بايد چکار کنم.

ديگه بحثم اين نبود که منوچهر منو مي خواد يا نه. فکر مي کردم که اين مال منه. سهم من از دنيا اينه. و بعد فکر مي کردم اگه منوچر نباشه چقدر سخته و من بايد چيکار کنم و بعد همين طور که منوچهر صحبت مي کرد و ديد من مکث کردم و دارم گريه مي کنم حرف رو عوض کرد و گفت بريم امتحانتون دير مي شه. امتحان چي داريد؟ گفتم زبان. گفت شما توي اين يه درس که خيلي مهارت داريد! يه درس ديگه بخوونيد. بعد توي مسير برگشت جايي ايستاد و براي من آبميوه گرفت. نزديک خونه گفت: بد نيست اگه بخوايم دوباره همديگه رو ببينيم؟ من هم گفتم: نه چه بدي داره؟ نمي دونم چه فکري مي کردم. اما هميشه مي خواستم پيشش باشم. ديگه نمي خواستم نباشه. به بابام گفتم منوچهر مي خواد شما رو ببينه باهاتون صحبت کنه. ..

به بابام گفته بود من هيچي ندارم. يه ماشين دارم و يه موتور که مي فروشم و سرمايه زندگي مي کنم. مي دونم که فرشته با من زندگي راحتي نخواهد داشت. ولي دوستش دارم و فکر مي کنم در کنار هم مي تونيم خوشبخت باشيم. به فرشته سخت مي گذره چون از يه خونه راحت داره مي اد تو اين زندگي . بابا اومد به من گفت فرشته من براي آدم هاي عاشق احترام قائلم به خصوص کسايي که چشم و گوششون باز باشه. يعني فقط دنبال دل نباشند. (والدين خود من با عشق شروع کردند و هنوز عاشقند) بابا گفت من نمي گم آدم عاشق ديوونه است. آدم عاشق عاقله . براي همين عقل مي گه که اين ادم بچه اين دنيا نيست. احساسم مي گه اين ادم شهيد مي شه. تو مي توني تحمل کني؟ گفتم : آره. بابام گفت: فرشته يه چيز ازت مي خوام . حق اعتراض نداري . نياي يه روز به من بگي که پشيمون شدم . گفتم نه نمي گم. بابام گفت: منظورم اينه که اگه عاشق شدي بايد تاوان بدي. سختي بکشي و صدات درنياد. گفتم مطمئن باشيد صدام درنمي اد.
خيلي سريع همه چيز جور شد . همه فکر مي کردند من بالاخره کم مي ارم و پشيمون مي شم . اما عيد قربان 58 ما عقد کرديم...

خاطره اي از بعد از ازدواج: يه روز تو ماشين پشت چراغ قرمز نشسته بوديم. منوچهر داشت صحبت مي کرد و ديد من حرف نمي زنم و انگار توي اين دنيا نيستم. رد نگاه من رو گرفت و ديد دارم به يک پيرمرد گل فروش و گلهاش نگاه مي کنم. من يوهو وقتي به خودم اومدم که يه حجم خيس و سنگيني ريخت روي پام. من حتي متوجه نشدم که منوچهر پياده شده بود . ديدم منوچهر همه گل ها رو از پيرمرد خريده و تو دست گرفته و داره مي ريزه روي پاي من. اون روز که توي شريعتي ما پشت چراغ قرمز ايستاده بوديم دو بار چراغ قرمز شد سبز شد. اما کسي نمي رفت. همه براي ما سوت و کف مي زدند. يادمه يه خانومي بود که تيپش مثل ما حزب اللهي نبود. به شوهرش گفت نگاه کن بعد مي گن اين حزب اللهي ها اهل اين چيزها نيستند. ببين دارند چيکار مي کنند. من ديگه توي آسمون ها بودم. منوچهر همه گل هاي رز پيرمرده رو خريد و ريخت روي پاي من. من دولا مي شدم گل ها را از روي کف ماشين جمع مي کردم تا روي پام نگه دارم .. اينجا ديگه نمي تونم بگم حسم چه حسيه. هيچ کلمه اي براي تشکر پيدا نمي کردم که بهش بگم. بي نهايت دوستش داشتم. منوچهر هر لحظه يه کارهاي اينطوري مي کرد که من احساس مي کردم اون لحظه عاشق تر شدم نسبت به يه دقيقه پيش. همه گل ها رو روي چادرم ريختم و اون به من گفت: اينقدر خسيس نباش. بگذار يکيش هم بيفته براي من. من هم يه رز سفيد بهش دادم. دله ديگه. مي ره. دنبال چراش نبودم. فقط دنبال اين بودم که همون اندازه دوستش داشته باشم.

 

فيلم اين مصاحبه را از اينجا نگاه كنيد

http://irannegah.com/Video.aspx?id=900

بدهی شرافتی

فكر كن نشستي پشت ميزت اونوقت رئيست يك نامه به اسم تو مياره و ميگذاره رو ميزت با اين عنوان:

بدهي بابت وام شرافتي دوران تحصيل

چشمات گرد ميشه و سريع نامه را باز ميكني:

باستناد گزارش وزارت فرهنگ و آموزش عالي، از آنجائيكه نامبرده ذيل مبالغي را بابت وام شرافتي دوران تحصيل به دانشگاه محل تحصيل بدهكار مي باشدخواهشمند است به مشاراليه ابلاغ فرمائيد چنانچه بدهي خود را به سازمان ذيربط پرداخت نموده سوابق پرداخت را حداكثر تا پايان وقت اداري مورخ 30/8/87 به اين امور ارائه نمايد. بديهي است در صورت عدم ارائه مدارك لازم در مهلت تعيين شده، اين امور نسبت به كسر مبالغ مورد نظر از طريق حسابداري حقوق اقدام نموده و مسئوليت عدم امكان استرداد وجوه كسر شده بعهده اين امور نخواهد بود.

خب چه چيزهايي به ذهنت ميرسه: وام شرافتي؟ چه وامي ممكنه باشه كه به شرافت من ربط داشته باشه؟ به شرافت كسي ديگه ربط داشته باشه؟ من وام گرفتم شرافت كسي را لكه دار كنم؟ اصلا مگه من وام گرفتم؟ تنها چيزي كه من ممكنه به دانشگاه بدهكار باشم پول خوابگاه هست كه آن را هم روزي كه دنبال مدركم بودم همه اش را يكجا به حساب دانشگاه ريخته بودم و فيش آن را هم به امور مالي دانشگاه و صندوق رفاه داده بودم. تو همين افكار بودم كه يكدفعه ياد يك نكته مهم افتادم:

سريع گردش نامه را نگاه كردم: نامه را 9 نفر از كارمندان و روساي شركت ديده بودند كه همه شان هم من را از نزديك مي شناسند. فكر كنيد كه شما رئيس يا همكار من هستيد بعد يك نامه را مي بينيد كه من بابت بدهي شرافتي در زمان تحصيل بدهكارم چه فكري درباره من مي كنيد.

رفتم سراغ كارمند مسئول در امور اداري شركت و اصل نامه دانشگاه را ديدم تقريبا همون چيزهايي كه در بالا نوشته بودم در اون نامه بود به اضافه مبلغ بدهي: 850ر617ر2 ريال

مبلغ را كه ديدم سريع دوزاري ام افتاد: مبلغ مربوط به همون بدهي خوابگاه بود كه همون موقع به حساب دانشگاه ريخته بودم و خداراشكر كپي فيش را براي خودم نگاه داشته بودم. با ارائه كپي فيش به اون كارمند اموراداري مشكل حل شد ولي چند تا مساله باقي موند:

1- من 6 سال پيش اين پول را به حساب دانشگاه ريختم آيا تو امور مالي اون خراب شده يك نفر نيست كه بگه اين چه پوليه كه 6 ساله به حساب ريخته شده و كسي مدعي اش نيست؟

2- آيا نميشد بابت اين بدهي اسم مناسب تري انتخاب كرد؟

3- اگه من كپي فيش را نگه نداشته بودم چه خاكي به سرم بايد مي ريختم؟

4- تكليف آبروي رفته من نزد همكاران و روسا چي ميشه؟

پ ن موسقيايي: آهنگ اين روزهايم جيگيلي امير تتلو است كه اگر طرفدار آهنگهاي شش و هشت هستيد حتما گوشش كنيد.

مرگ

دیشب حدود ساعت 3 وقتی بیدار شدم تا جهت پاره ای از امور برم دستشویی, همین که اومدم تو هال یه بوی خفیف گاز زد زیر دماغم. یکدفعه یادم اومد که دیروز بعد از حمام آبگرمکن را خاموش نکردم و این آبگرمکن هم چند روزی است که بازی درآورده و انگار که نشتی کوچکی داره اما هرچی دنبالشگشتم نتونستم پیداش کنم. روزی هم که زنگ زدم تا از نمایندگی اش بیان برای تعمیرش، اگه از شما بو دراومد از این آبگرمکن هم بو دراومد! نامرد جلوی تعمیرکاره مثل ساعت بدون بو کار کرد. خلاصه این چند روزه فقط برای حمام کردن روشنش میکنیم و بعدش هم خاموشش میکنیم اما انگار دیروز بعد از حمام یادم رفته بود خاموشش کنم. خاموشش کردم و رفتم توی رختخواب اما همین بوی کم گاز منو برد به روزهای دانشگاه:
خوابگاه ما در حقیقت یک مجتمع مسکونی شامل آپارتمانهای 70 و 50 متری بود که از طرف دانشگاه خریداری شده و تو سوئیتهای 70 متری 14 نفر و تو سوئیتهای 50 متری 9 نفر را چپانده بودند. هر سوئیتی هم برای خودش آشپزخانه و حمام و دستشویی جداگانه داشت اما برای هر دو سوئیت کنار هم یک تلفن توی راهرو وجود داشت.یکسال تعطیلات بین دو ترم بود و همه بچه ها برگشته بودند به شهرشون و فقط من و یک نفر دیگه مونده بوده بودیم، اون بخاطر کلاس زبانش و منم بخاطر سرکار رفتنم. کار من اون موقعها کاراموزی تو سازمان حسابرسی بود و وقتی ما را به یک شرکتی می فرستادند باید تا اتمام کار اون شرکت میموندیم و بعدش هم اگر کار نبود میفرستادنمون به مرخصی بدون حقوق اجباری تا زمانی که یک کار دیگه شروع بشه. تقریبا یک هفته از تعطیلات بین دو ترم گذشته بود که کار تموم شد و منم قصد برگشت به اهواز را کردم. شرکت نفت یکی از خدماتش به کارکنان اینه که تو مسیر اهواز تهران و بالعکس هر روز اتوبوس داره و منم دوران دانشجویی همیشه با این اتوبوس حرکت میکردم. اون موقع هم زنگ زدم به پدرم تا برام توی اون اتوبوس برای فردا جا رزرو کنه. فرداش هم تا خیابون جمهوری که پارکینگ اتوبوسهای شرکت بود اومدم اما منصرف شدم و برگشتم خوابگاه. اون موقع هه چند ماهی تازه از مرگ مادرم میگذشت و منم از اهواز بدم اومده بود و دیگه نمیتونستم به اون شهر برگردم. حتی تصمیم گرفته بودم که بعد از اتمام دانشگاه هم دیگه به اهواز برنگردم و برم شهر دیگه ای زندگی کنم کما اینکه دو سالی هم بعد از اتمام دانشگاه رفتم شیراز زندگی کردم ولی سر آخر عشق و عاشقی دوباره برم گردوند سرجای اولم.
چقدر حاشیه رفتم! خلاصه سوار اتوبوس نشدم و برگشتم خوابگاه. اون موقع هم نه من و نه پدرم هیچکدام موبایل نداشتیم و تلفن خونه هم پیغامگیر نداشت و وقتی چندبار زنگ زدم خونه و کسی گوشی را برنداشت اطلاع رسانی من هم به خونواده ناممکن شد و موند برای فردای اونروز. فردای اون روز فکر کنم حدود ظهر بود که هم اتاقیم بیدارم کرد که تلفن داری. منم خواب آلود رفتم سمت تلفن که ناگهان با داد و بیدادهای پدرجان مواجه شدم که بیشعور اگه نمیخوای بیای خب یک زنگ بزن! بعدش که پدرم آروم شد تازه ماجرا را فهمیدم: صبح که من نیومدم پدرجان نگران شده و زنگ میزنه به اتوبوسرانی شرکت نفت و اونها هم در جوابش میگن که اتوبوسی که دیروز از تهران راه افتاده تصادف کرده و چند تا کشته و زخمی داده! پدرم هم هرچی اینور و اونور زده بود نتونسته بود اسم مسافرین زخمی و کشته را بدست بیاره و با توجه به عدم تماس من مطمئن هم بوده که من سوار اون اتوبوسم. تا اینکه بعد از چند ساعت نگرانی و اینور و اونور رفتن زنگ زده بود خوابگاه به این امید که من اصلا سوار اتوبوس نشده باشم و خداراشکر ماجرا هم همینطور بود و یه خطر خوشگل از بیخ گوشم گذشته بود.
تا شب اونروز هنوز تو کف خطری بودم که ازش جون سالم به در برده بودم. شب که خوابیده بودم نیمه های شب با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. همین که از خواب پریدم احساس خفگی شدید کردم، بوی گاز به شدت همه جا را فراگرفته بود و شاید اگه یکساعت دیگه خوابیده بودم الان ریق رحمت را سرکشیده بودم. پنجره اتاق را باز کردم و بعدش هم کورمال کورمال رفتم سمت آشپزخانه و پنجره اونجا را هم باز کردم تا گاز تخلیه بشه. دست به شیرهای گاز زدم دیدم بله یکیشون کامل بازه! یکدفعه یاد تلفن افتادم و رفتم در سوئیت را باز کردم تا جوابش را بدهم که تا گوشی را برداشتم طرف قطع کرد!!!!!
فرداش فهمیدم که این رفیق ما کتری را پر کرده و گذاشته روی گاز تا چایی درست کنه و انگار یادش رفته و گرفته خوابیده بعدش هم آب جوش اومده و ریخته رو گاز و گاز را خاموش کرده و باعث پراکنده شدنش شده. هیچوقت نفهمیدم کی اونشب زنگ زد البته تلفن اون موقع شب هم احتمالا کار بچه های خود خوابگاه بوده چون مرکز تلفن خوابگاه را ساعت 11 شب به بعد خاموش میکردند و تلفنها را وصل نمی کردند، بچه ها هم به علت اینکه گوشی تلفنهایی که برامون گذاشته بودند شماره گیر نداشت با کلیک کردن روی شاسی تلفن داخلی همدیگه را می گرفتند و با هم صحبت می کردند.
 به هرحال مساله مهم این نبود که کی زنگ زده بود، مهمترین موضوع این بود که عزرائیل دو شب بود که بدجور به من پیله کرده بود و تقریبا مطمئن بودم که شب سوم کارم تمومه و اون روز آخرین روز زندگی منه! خلاصه تا شب به دعا و استغفار مشغول بودم و گناهانم را بیاد می اوردم و یاد حق الناسهایی که گردنم بود و هیچ غلطی نمیتونستم بکنم و یاد عبادتهایی که به خدا بدهکار بودم. همون موقع با خودم عهد کردم که اگه شب بعدش هم جون سالم به در ببرم بیفتم این حقهایی که گردنم بود را ادا کنم.
 و البته همانطور که مستحضرید شب سوم هیچ اتفاقی نیفتاد و من هنوز زنده ام و تمام عهدهایی هم که اونروز با خودم و خدا کرده بودم یادم رفته بود تا اینکه دیشب دوباره بوی گاز زد زیر دماغم!

محسن چاوشي

اين پست اداي ديني است به محسن چاوشي كه صدايش لحظاتي بسيار عالي اي را براي من رقم زده:
فكر كنم اولين دعواي من و خانم جان تو عيد سال 84 بود دو سه روز بعد كه آشتي كرديم تا يك هفته بعد از مراسم آشتي كنان خانم جان يه آهنگي به اسم نفرين را از يك خواننده جديد به اسم محسن چاوشي برام ميگذاشت و ميگفت زبون حال من الان اين آهنگه. به هرحال اون دعوا، اين آهنگ زيبا در ذهن من موند. تا اينكه تو اينترنت اسم اين خواننده و سرچ كردم و هم آلبوم نفرين و هم يه آلبوم جديد ازش پيدا كردم به اسم خودكشي ممنوع. تو اون آلبوم اولي فقط همون آهنگ نفرين نظرم را جلب كرد اما تو آلبوم دوم چند تا آهنگ غافلگيركننده وجود داشت كه گل سرسبدشان آهنگ بانوي من بود. آهنگ بسيار زيبايي كه هنوز هم جزو بهترين آهنگهاي محسن چاوشي است. اما زيبايي اون آلبوم فقط به بانوي من ختم نميشد، امام رضا هنوز هم بهترين آهنگي است در وصف امام هشتم خوانده شده در ضمن بقيه آهنگهاي اون آلبوم مثل حسرت خيس و آهاي خبر نداري (كه بعدا حامد هاكان و محسن يگانه هم آنرا جداگانه خواندند) هم جزو اهنگهاي متوسط رو به بالاي اين خواننده بود. اما اون آلبوم خبر از تولد يك خواننده پاپ بزرگ ميداد. همان دوره ها بود كه دو تا تك آهنگ بسيار زيبا هم هر دو جزو بهترين آهنگهي چاوشي هستند به اسم تهمت ناروا و سه شنبه ها همه را مطمئن كرد كه محسن چاوشي پديده موسيقي پاپ بعد از انقلاب است. همون سال 84 يه آلبوم غيرمجاز ديگه از محسن چاوشي پخش شد به اسم لنگه كفش كه سه تا آهنگ بيادماندني داشت: عشق دو حرفي، لنگه كفش و خاطره هاي مرده. بعد از اين بود كه ماجراي لو رفتن آلبوم متاسفم در سال 85 پيش اومد، آلبومي كه تا به امروز اوج كار چاوشي است و يكي از بهترين آلبومهاي تاريخ موسيقي پاپ. آهنگ نفس بريده با همراهي فرزاد فرزين و حتي ورژن بعدي اش كه با همراهي محسن يگانه بود غافلگيركننده ترين آهنگ محسن چاوشي بعد از آهنگ نفرين بود كه تا چند روز به شما اجازه نميداد كه حتي به آهنگ ديگه اي فكر كنيد! اما بعد از خلاصي از دست اين آهنگ متاسفم، كم تحملم، گل سر و عروس مرده را هم شنيدم و بسيار فراوان لذت بردم و اما تنها آهنگ اين آلبوم كه به شدت توي ذوق ميزد آهنگ فلسطين بود كه به شدت بوي سفارشي و سوپاپ اطمينان بودن ميداد كه ايكاش اين آهنگ را نخونده بود. سال 86 هم غوغاي فيلم سنتوري و آهنگهاي اون بود كه باز نام محسن چاوشي را بر سر زبانها انداخت اما من از آهنگهاي اون فيلم خوشم نيومد و به نظرم تكرار كارهاي گذشته اين خواننده بودند و چيز جديدي نداشتند.
تا اينكه چند روز پيش و بعد از حرف و حديثهاي فراوان و لو رفتن چند تا از آهنگها بالاخره اولين آلبوم مجاز اين پسر خوب بيرون آمد: يه شاخه نيلوفر. مطمئنا يه شاخه نيلوفر از متاسفم يك درجه پايين تر بود اما خوب اين آلبوم هم آهنگهايي داشت كه من را غافلگير كند: قله خوشبختي و ناز. اما آهنگهاي زيبا هم در اين آلبوم كم نيست: بغض، هفته هاي تلخ من، چرا و عصا هم جزو آهنگهاي خوب چاوشي هستند و بقيه آهنگها هم از متوسط بالاتر هستند و مهمترين نكته اين آلبوم اينه كه آهنگ ضعيف نداره. بريد بخرید و گوش كنيد و لذت ببريد!

نامزدنگ

شد 4 سال، به همين راحتي! به من اونقدر خوش گذشت كه نفهميدم چطور گذشت اميدوارم بقيه اش هم همينطور خوب و خوش و به سلامتي بگذره، مدتش زياد مهم نيست ها اون خوبي و خوشي و سلامتيش بيشتر برام مهمه. نميدونم خوبه يا بد اما انقدر به تو وابسته شدم كه يادم نيست اون موقع كه عشق تو در دلم نبود ، چگونه و براي چي زنده بودم؟ خيلي خوبه كه آدم بهانه اي براي زنده موندن داشته باشه حالا بهاش هرچي هم باشه مهم نيست! ممنونم از تو براي تك تك لحظات اين 4 سال

پ ن: 4 سال پيش يه همچين روزي تو يكي از شبهاي ماه رمضون يه صيغه محرميت خونده شد تا ما دو تا نامزد بشيم ...

آیرودینامیک

طبق اعلام سازمان آب قرار بود كه از ساعت 12 دبشب به مدت 24 ساعت آب كل شهر اهوازقطع بشوددليل اين كار هم انتقال آب كرخه به مخازن آب شهر است كه با توجه به اينكه آب به شدت گل آلود ميشه قرار بود آب كل شهر تا ته نشين شدن گل و لاي موجود قطع بشه.

نكته جالب در اين بين عكس العمل مردم به اين موضوع بود: همسايه ما تعريف ميكرد كه ديروز 45 دقيقه دم در يك پلاسكو تو صف ايستاده تا بتونه كه آفتابه بخره! ميگم مرد مومن بجاي اينقدر زحمت خوب از يك بطري پلاستيكي مثل همين بطري هاي آب معدني استفاده ميكردي؟ ميگه اين بطري ها براي شستن حالت آيروديناميكشون خوب نيست!

این حریم خصوصی لعنتی

حتما ماجرای فیلم س ک س ی جدید رئیس ستاد اقامه نماز تویسرکان را شنیده اید اگر هم نشنیده اید یک جستجوی کوچک شما را از کم و کیف ماجرا آگاه میکنه و حتی به راحتی می تونید فیلم ماجرا را هم دانلود کنید. ولی این ماجرا و اظهارنظرهای پیرامون اون منو یاد یک جریانی انداخت:
چند سال پیش من تو یک شرکتی کار می کردم که دو تا برادر بالای 50 سال هم به عنوان مدیر تو اون شرکت مشغول به کار بودند. هر دو برادر هم به شدت خانم باز و دزد بودند و همه هم ماجراهاشون را میدونستند اما چون هم جزو افراد رده بالای شرکت بودند و هم دم خیلی ها را دیده بودند معمولا قصر در می رفتند اما آخر کار هر دوتاشون گیر افتادند: برادر بزرگتر سر دزدی و برادر کوچکتر سر خانم بازی اش.
برادر بزرگتر آنقدر به خودش غره شده بود که فکر می کرد هیچکس نمیتونه مچش را بگیره آخرش هم وقتی داشت یک تانکر 18000 لیتری بنزین شرکت را با بنزینش تو بازار آزاد می فروخت گرفتنش و اخراجش کردند.
اما ماجرای برادر کوچکتره خیلی شنیدنیه. این بابا در ادامه خانم بازی هاش وقتی زن زیبای یکی از کارمندان زیردستش را میبینه تصمیم به تصاحب اون میگیره و شروع میکنه به پیله کردن به این زن بنده خدا و تحت فشار گذاشتنش که اگر با من نخوابی شوهرت را بیچاره میکنم و ... زن بیچاره هم وقتی خودش را در برابر این نامرد مستاصل میبینه به ناچار ماجرا را با چهارتا برادرش درمیون میگذاره و اونها هم به زنه میگن یک قرار تو خونتون باهاش بگذار و بهش بگو دسته چک خودش را هم همراهش بیاره. زنه هم همچین قراری با این بابا میگذاره.
روز موعود طرف از همه جا بیخبر شوهر زنه را به یک ماموریت برون شهری میفرسته و خودش میاد در خونه اونها. زنه هم اون را به خونه راه میده و به اتاق خواب راهنمایی میکنه و بعد خودش یک صحبتهایی درباره کل ماجرا با این مرده میکنه و صدایش را ضبط میکنه و بعد از اینکه که طرف خوب به کل ماجرا اعتراف کرد زنه از اتاق بیرون میره و برادرهاش وارد اتاق  میشند!
کسی که با برادران زنه رفیق بود میگفت اول از طرف یک چک سفید امضا گرفته اند که بعدها با اون حسابی ازش اخاذی کردند و بعدش هم طرف را خوب کتک زده اند و سر آخر هم یک شیشه نوشابه را به ماتحتش فرو کرده اند و با همان حالت یک جایی ولش کرده اند. دستشون درد نکنه!
حالا طرف من با بعضی از دوستان هست که میگن این فیلم حریم خصوصی این حاج آقاست! مرده شور این حریم خصوصی را ببرند که باعث سواستفاده از موقعیت و ظلم به زیردستان و تجاوز به حقوق اونها بشه! اتفاقا افشای فیلمهایی از قبیل این یا ماجرایی معاون دانشگاه زنجان به نظر من بزرگترین ثوابها را نزد خداوند برای افشا کننده به همراه دارد.

پ ن علم و تکنولوژی: میگم شما جامعت وبلاگ نویس نمیخواید دست از سر بلاگ رولینگ بردارید؟ این روزها کی دیگه با گوگل رولینگ میره تو غار بلاگ رولینگ؟ به هر حال با کلیک روی این نوشته به بلاگ نوشت بروید تا آنجا آموزش ساختن گوگلرولینگ را فرابگیرید درضمن برای دیدن نمونه کار به پایین سمت چپ همین وبلاگ من نگاه کنید.

عمرا اگه مرخصي رد كنم

تو شركت ما رسم بر اين هست كه كسي كه ميخواد ادامه تحصيل بده را كمك مي كنند. سر رفت و آمدش سخت نمي گيرند  اما از آن طرف مزايايش از قبيل اضافه كاري و پاداش و.... را به شدت كم مي كنند. در ضمن براي مواقع ضروري معمولا كارمند يك برگه مرخصي سفيد در اختيار رئيس مستقيمش قرار مي دهد كه اگر اتفاقي افتاد يا كسي از مديران شركت سراغ طرف را گرفت يا ارباب رجوعي پيله كرد اين برگه مرخصي پر شده و به جريان مي افتد. اين كار غيرقانوني است اما عرف است.
ديروز رئيس بزرگ (يعني رئيسِ رئيس من) منو خواسته بهم ميگه مگه كلاسهات را نميري؟ وقتي با پاسخ مثبت من روبرو شد برگشته ميگه پس چرا برگه مرخصي هات دست من نميرسه؟ من كه جا خورده بودم گفتم من هيچ روزي را كامل كلاس ندارم بلكه معمولا اول صبح دو ساعت كلاس دارم و بعدش هم سريع خودمو سركار ميرسونم در ضمن برگه مرخصي سفيد هم دست رئيسم دادم. ميگه كه نه براي جمع اين ساعاتي كه نيستي بايد در هفته يكروز را مرخصي رد كني! نكته جالب هم اينجاست كه از اين ماه هم مزاياي حقوق من را نصف كرده، يعني طرف هم پس گردني ميزنه و هم پياز به خورد ما ميده آخرش هم جريمه نقدي مون هم ميكنه
نكته ظريف ماجرا هم اينه كه اين رئيس بزرگ ما هم همين پارسال و با استفاده از همون قانون نانوشته اي كه اولش گفتم فوق ليسانسش را گرفت، تازه نه تنها مرخصي رد نكرد كه تا اونجا كه من خبر دارم مزايايش هم كم نشد و اتفاقا چون مشغله اش زياد شده بود يه ماشين با راننده هم در اختيارش گذاشتند كه براي رفت و امد از اون استفاده كنه!
بي خيال!

پ ن فوتبالي: دوستان رئال مادريدي روشون ميشه تا دو هفته ديگه درباره فوتبال حرف بزنند؟ ديديد بانوي پير چه كرد با اين سلطنت طلبان پر مدعا؟ بسي كيف نموديم مانند خر!

پ ن موسيقيايي: آهنگ اين روزهايم مه پاره گروه مستان است. يه چيزيه تو مايه موسيقي سنتي اما با شعر پاپ!