دیشب حدود ساعت 3 وقتی بیدار شدم تا جهت پاره ای از امور برم دستشویی, همین که اومدم تو هال یه بوی خفیف گاز زد زیر دماغم. یکدفعه یادم اومد که دیروز بعد از حمام آبگرمکن را خاموش نکردم و این آبگرمکن هم چند روزی است که بازی درآورده و انگار که نشتی کوچکی داره اما هرچی دنبالشگشتم نتونستم پیداش کنم. روزی هم که زنگ زدم تا از نمایندگی اش بیان برای تعمیرش، اگه از شما بو دراومد از این آبگرمکن هم بو دراومد! نامرد جلوی تعمیرکاره مثل ساعت بدون بو کار کرد. خلاصه این چند روزه فقط برای حمام کردن روشنش میکنیم و بعدش هم خاموشش میکنیم اما انگار دیروز بعد از حمام یادم رفته بود خاموشش کنم. خاموشش کردم و رفتم توی رختخواب اما همین بوی کم گاز منو برد به روزهای دانشگاه:
خوابگاه ما در حقیقت یک مجتمع مسکونی شامل آپارتمانهای 70 و 50 متری بود که از طرف دانشگاه خریداری شده و تو سوئیتهای 70 متری 14 نفر و تو سوئیتهای 50 متری 9 نفر را چپانده بودند. هر سوئیتی هم برای خودش آشپزخانه و حمام و دستشویی جداگانه داشت اما برای هر دو سوئیت کنار هم یک تلفن توی راهرو وجود داشت.یکسال تعطیلات بین دو ترم بود و همه بچه ها برگشته بودند به شهرشون و فقط من و یک نفر دیگه مونده بوده بودیم، اون بخاطر کلاس زبانش و منم بخاطر سرکار رفتنم. کار من اون موقعها کاراموزی تو سازمان حسابرسی بود و وقتی ما را به یک شرکتی می فرستادند باید تا اتمام کار اون شرکت میموندیم و بعدش هم اگر کار نبود میفرستادنمون به مرخصی بدون حقوق اجباری تا زمانی که یک کار دیگه شروع بشه. تقریبا یک هفته از تعطیلات بین دو ترم گذشته بود که کار تموم شد و منم قصد برگشت به اهواز را کردم. شرکت نفت یکی از خدماتش به کارکنان اینه که تو مسیر اهواز تهران و بالعکس هر روز اتوبوس داره و منم دوران دانشجویی همیشه با این اتوبوس حرکت میکردم. اون موقع هم زنگ زدم به پدرم تا برام توی اون اتوبوس برای فردا جا رزرو کنه. فرداش هم تا خیابون جمهوری که پارکینگ اتوبوسهای شرکت بود اومدم اما منصرف شدم و برگشتم خوابگاه. اون موقع هه چند ماهی تازه از مرگ مادرم میگذشت و منم از اهواز بدم اومده بود و دیگه نمیتونستم به اون شهر برگردم. حتی تصمیم گرفته بودم که بعد از اتمام دانشگاه هم دیگه به اهواز برنگردم و برم شهر دیگه ای زندگی کنم کما اینکه دو سالی هم بعد از اتمام دانشگاه رفتم شیراز زندگی کردم ولی سر آخر عشق و عاشقی دوباره برم گردوند سرجای اولم.
چقدر حاشیه رفتم! خلاصه سوار اتوبوس نشدم و برگشتم خوابگاه. اون موقع هم نه من و نه پدرم هیچکدام موبایل نداشتیم و تلفن خونه هم پیغامگیر نداشت و وقتی چندبار زنگ زدم خونه و کسی گوشی را برنداشت اطلاع رسانی من هم به خونواده ناممکن شد و موند برای فردای اونروز. فردای اون روز فکر کنم حدود ظهر بود که هم اتاقیم بیدارم کرد که تلفن داری. منم خواب آلود رفتم سمت تلفن که ناگهان با داد و بیدادهای پدرجان مواجه شدم که بیشعور اگه نمیخوای بیای خب یک زنگ بزن! بعدش که پدرم آروم شد تازه ماجرا را فهمیدم: صبح که من نیومدم پدرجان نگران شده و زنگ میزنه به اتوبوسرانی شرکت نفت و اونها هم در جوابش میگن که اتوبوسی که دیروز از تهران راه افتاده تصادف کرده و چند تا کشته و زخمی داده! پدرم هم هرچی اینور و اونور زده بود نتونسته بود اسم مسافرین زخمی و کشته را بدست بیاره و با توجه به عدم تماس من مطمئن هم بوده که من سوار اون اتوبوسم. تا اینکه بعد از چند ساعت نگرانی و اینور و اونور رفتن زنگ زده بود خوابگاه به این امید که من اصلا سوار اتوبوس نشده باشم و خداراشکر ماجرا هم همینطور بود و یه خطر خوشگل از بیخ گوشم گذشته بود.
تا شب اونروز هنوز تو کف خطری بودم که ازش جون سالم به در برده بودم. شب که خوابیده بودم نیمه های شب با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. همین که از خواب پریدم احساس خفگی شدید کردم، بوی گاز به شدت همه جا را فراگرفته بود و شاید اگه یکساعت دیگه خوابیده بودم الان ریق رحمت را سرکشیده بودم. پنجره اتاق را باز کردم و بعدش هم کورمال کورمال رفتم سمت آشپزخانه و پنجره اونجا را هم باز کردم تا گاز تخلیه بشه. دست به شیرهای گاز زدم دیدم بله یکیشون کامل بازه! یکدفعه یاد تلفن افتادم و رفتم در سوئیت را باز کردم تا جوابش را بدهم که تا گوشی را برداشتم طرف قطع کرد!!!!!
فرداش فهمیدم که این رفیق ما کتری را پر کرده و گذاشته روی گاز تا چایی درست کنه و انگار یادش رفته و گرفته خوابیده بعدش هم آب جوش اومده و ریخته رو گاز و گاز را خاموش کرده و باعث پراکنده شدنش شده. هیچوقت نفهمیدم کی اونشب زنگ زد البته تلفن اون موقع شب هم احتمالا کار بچه های خود خوابگاه بوده چون مرکز تلفن خوابگاه را ساعت 11 شب به بعد خاموش میکردند و تلفنها را وصل نمی کردند، بچه ها هم به علت اینکه گوشی تلفنهایی که برامون گذاشته بودند شماره گیر نداشت با کلیک کردن روی شاسی تلفن داخلی همدیگه را می گرفتند و با هم صحبت می کردند.
به هرحال مساله مهم این نبود که کی زنگ زده بود، مهمترین موضوع این بود که عزرائیل دو شب بود که بدجور به من پیله کرده بود و تقریبا مطمئن بودم که شب سوم کارم تمومه و اون روز آخرین روز زندگی منه! خلاصه تا شب به دعا و استغفار مشغول بودم و گناهانم را بیاد می اوردم و یاد حق الناسهایی که گردنم بود و هیچ غلطی نمیتونستم بکنم و یاد عبادتهایی که به خدا بدهکار بودم. همون موقع با خودم عهد کردم که اگه شب بعدش هم جون سالم به در ببرم بیفتم این حقهایی که گردنم بود را ادا کنم.
و البته همانطور که مستحضرید شب سوم هیچ اتفاقی نیفتاد و من هنوز زنده ام و تمام عهدهایی هم که اونروز با خودم و خدا کرده بودم یادم رفته بود تا اینکه دیشب دوباره بوی گاز زد زیر دماغم!